دختری ۱۰ساله از مامانش میپرسه، "مامان من چجوری به دنیا اومدم؟" مامانش لبخند میزنه و میگه : یک روز من و پدرت تصمیم گرفتیم که یه دونهی شگفتانگیز کوچولو رو بکاریم. پدرت اون رو کاشت و من هر روز ازش مراقبت کردم. دونه شروع کرد به بزرگ و بزرگتر شدن و بعد از چند ماه شد یک گیاه زیبا و شگفتانگیز. ما هم چیدیمش، خشکش کردیم، کشیدیمش و انقدر چت بودیم که یادمون رفت کاندوم بذاریم و تو بدنیا اومدی و به فنا رفتیم. فلاسک چای عموی مرحوم
چنگیز مغول و چوپان
کلبی کچل و خروسها
یک ,پدرت ,روز ,رو ,دونه ,شگفتانگیز ,شگفتانگیز ما ,و شگفتانگیز ,زیبا و ,گیاه زیبا ,ما هم
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت