محل تبلیغات شما



چهل سال پیش ، یه فلاسک چای مرحوم عموی خانمم آورده بود برامون کادو عروسی، در این مدت دو بار شیشه اش شکست عوض کردیم و چند سال بعد پوسته اش را عوض کردیم.
دیگه استفاده نمیکردیم و مدتی درکمد ، بایگانی بود.

موقع اسباب کشی خیلی وسیله بخشیدیم ، چون داشتیم از خونه سازمانی میومدیم خونه خودمون به خانمم گفتم : این فلاسک رو ببخشیم؟

خانمم با ناراحتی گفت این یادگار عموی خدا بیامرزمه ، اصلا نمیزارم ببخشی !!
ولی واقعا این فلاسک هیچ قطعه ایش باقیمانده اون فلاسک نبود


معروف است که چنگیز خان مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت: یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید، در امان هستید.

او پرسید: من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟

در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت: تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است  وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم، نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست .!


کلبی کچل نامی بود که ده به ده سفر میکرد و با حیلت و مکر مال مردم به دوز و کلک میستاند

روزی گذرش بر درب خانه زنی تنها افتاد و در قفسی کنج سرای خانه دو خروس فربه دید و چشم طمع بدانها دوخت

پس زن را صدا کرد و گفت : دو خروست را به بالاترین قیمت خریدارم !!

زن گفت : از اتفاق شوهرم قصد فروش آنها را دارد ولیکن اکنون بهر کاری به صحرا رفته اما اگر به قیمت بستانی خودم فروشنده ام

کلبی کچل گفت : خروس بزرگتر را به بیست سکه میخرم و آن دگر که کوچکتر است را به ده سکه !

زن که میدانست هر دو خروس روی هم پنج سکه هم نمی ارزند بی درنگ گفت : قبول است هر دو را میفروشم

کلبی کچل گفت : من اکنون سکه ای به همراه ندارم و هر دو خروس را میخواهم ، پس آن خروس بزرگتر را نزد تو گرو میگذارم و آن کوچکتر را میبرم تا با سکه ها بازگردم !!

زن نادان هم پیش خود فکر کرد که آن خروس گرانتر را پیش خود گرو میگیرد و زین سبب جای نگرانی نیست

پس خم شد تا در قفس  خروس کوچک را بگیرد و چون سرش در قفس شد و پشتش بیرون ماند و  کلبی کچل  او را در این حالت بدید ، محکم  به کارش گرفت !!

شب هنگام چون شوهر زن به خانه برگشت و یکی از خروسها را ندید حالش  را از زن نگون بخت جویا شد

زن پاسخ داد که ای شوی دلبندم نگرانی به خود راه مده که یکی از خروسها را فروخته ام و  خروس بزرگتر را گرو گرفته ام تا پول آن دیگری را بیاورد

مرد فریاد  کشید : وای بر تو ای نادان که اگر تو را از پشت به کار گرفته بود بهتر از این معامله بود که کردی

زن با چهره ای در هم گفت : به جان تو قسم که اگر سرم در قفس خروسها گیر نکرده بود محال بود بتواند چنان که شد مرا به کار گیرد


برنابا یکی از حواریون عیسی مسیح نقل میکند ( مرقوم شده در انجیل برنابا) که از ایشان در مورد عداوت شیطان با انسان  پرسیدیم و ایشان چنین فرمودند :

چونكه خداوند آدم را از مشتی خاک آفريد  او را بيست و پنج هزار سال گذاشت بدون اينكه با او كار ديگري بكند.

شيطان كه برای فرشتگان بمنزله ي كاهن و رئيس بود و  ادراکی عظیم داشت  پس دانست كه زود است که خدا از اين مشت خاك صد و چهل هزار پیامبر صاحب نشان را خواهد آفرید ؛همچنين رسول الله را،كه خداوند ، روح او را  شصت هزار سال پيش از هر چيز ديگر آفریده بود .

از اين رو شيطان به غضب شده و  ملائكه را اغوا نمود و گفت:ببينيد زود است که خداوند روزی از ما بخواهد كه برای این خاک  سجده كنيم .پس نيك انديشه كنيد در اينكه ما روحيم.بدرستي كه سزاوار نيست ما را كه اين كار را بكنيم

از اين رو بسیاری خداوند را ترك نمودند.اینجا بود که خداوند هنگامی كه فرشتگان همه جمع شده بودند فرمود هر كس مرا خداي گرفته،بايد بي درنگ بر اين خاك سجده كند.

پس  آنانكه خداي را دوست داشتند همگی سجده کردند اما شيطان و آنانكه بر طريقه ي او بودند گفتند:اي پروردگار! ما روحيم و از اين رو عادلانه  نيست اينكه اين گل را سجده كنيم.

چون شيطان اين بگفت هولناك و بدمنظر گرديد و پيروان او نيز زشت روي شدند زيرا خداي بسبب نافرماني ايشان زايل نمود آن زيبائي را كه ايشان را هنگام آفرینش بدان زيبا نموده بود.

پس چون فرشتگان پاك،سرهاي خود را بلند كردند ديدند وفور و قباحت هولناكي را كه شيطان بدان برگشته بود. پس پيروانش ترسان به روي هاي خود بر زمين افتادند.

آن وقت شيطان گفت:اي پروردگار!بدرستي كه تو مرا از روي ستم زشت روي گردانيدي؛ليكن من به اين راضيم؛زيرا میخواهم باطل سازم هر آنچه را تو كرده اي

شيطان هاي ديگر گفتند:او را پروردگار مخوان؛زيرا خود توئي پروردگار !!

آن وقت خداي به پيروان شيطان فرمود:توبه كنيد و اعتراف نمائيد به اينكه منم خداي آفريننده ي شما

جواب دادند:بدرستي كه ما از سجده کردن برای تو توبه میكنيم ، زيرا تو نا دادگري ليكن شيطان دادگر و وارسته است و او پروردگار ماست.

آن وقت خداوند فرمود:دور شويد از من اي لعنت شدگان!زيرا نيست نزد من رحمتي براي شما.

شيطان در اثناي برگشتن خود،بر آن مشت خاك خدو انداخت پس جبرئيل آن آب دهان را با قدري از خاك اطرافش را برداشت و بدین سبب براي انسان جای نافي در شكمش ایجاد شد .


برنابا یکی از حواریون عیسی مسیح نقل میکند ( مرقوم شده در انجیل برنابا) که از ایشان چرائی دلیل ختنه را پرسیدیم و ایشان چنین فرمودند :

بدرستي كه چون حضرت آدم،انسان نخستين،طعامی را در بهشت خورد  كه خدايش از آن نهي فرموده بود، در حالتي كه فريب شيطان خورده بود، عورتش روح را نافرماني نمود.

پس آدم سوگند ياد كرد و گفت:به خداي كه میبرم تو را

پس پاره اي از سنگ بشكست و عورت خود را گرفت تا به نوك آن پاره ي سنگ آن را ببرد .

او را جبرئیل فرشته ملامت كرد بر اين كار

آدم پاسخ داد: كه هر آينه بتحقيق سوگند خورده ام به خداي كه بِبرم آن را ، پس قسمم را  نخواهم شكست

آنگاه فرشته به او اضافه پوست عورتش را نشان داد و به بريدن  آن اشاره کرد پس آدم چنین کرد

همچنانكه جسد هر انساني از جسد آدم است،واجب است بر او اين كه مراعات كند هر پيماني را كه آدم سوگند خورده كه هر آينه عمل خواهد كرد.

محافظت نمود حضرت  آدم بر انجام  اين امر در اولاد خود و پس پيوسته شد سنت ختنه از قرن به قرن.جز اينكه در زمانه ي حضرت ابراهيم نبود کسی که ختنه باشد مگر تعداد كمى بر زمين زيرا پرستش بتان در زمين فراوان شد از اين رو خداوند آگاهانيد ابراهيم را به حقيقت ختنه و استوار نمود اين پيمان را كه فرمود:هر نفسي كه جسد خود را ختنه نكند او را از طايفه ي خود جدا سازم تا ابد.

 


می‌گویند روزی برای سردار عزيز خان مكري فرمانده كل قشون ناصرالدين شاه كبكی را آوردند كه لنگ بود.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد می‌خواست.
عزیز خان ، حكمت قيمت زياد كبك لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک‌ها، اين كبک را نزديک دام‌ها رها می‌كنم. آواز خوش سر می‌دهد و كبک‌های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين وقت در دام گرفتار می‌شوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند.»

عزیزخان امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.
چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به عزیزخان، عزیزخان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباورانه سر قطع شده و تن بی‌جان كبک را می‌ديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟

عزیزخان گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!»


دختری ۱۰ساله از مامانش می‌پرسه، "مامان من چجوری به دنیا اومدم؟" مامانش لبخند میزنه و میگه : یک روز من و پدرت تصمیم گرفتیم که یه دونه‌ی شگفت‌انگیز کوچولو رو بکاریم. پدرت اون رو کاشت و من هر روز ازش مراقبت کردم. دونه شروع کرد به بزرگ و بزرگ‌تر شدن و بعد از چند ماه شد یک گیاه زیبا و شگفت‌انگیز. ما هم چیدیمش، خشکش کردیم، کشیدیمش و انقدر چت بودیم که یادمون رفت کاندوم بذاریم و تو بدنیا اومدی و به فنا رفتیم.
رجب طیب اردوغان و همسرش امینه اردوغان هنگام افتتاح یک مرکز بزرگ تجاری، وارد بخش فروش گوشت آن مرکز می شوند. اردوغان که بخش مذکور را بسیار تمیز و مرتب دیده بود؛ با محافظین خود به سمت غرفه قصابی رفته، شروع به صحبت با قصاب می کند. رئیس جمهور: گوشت های گاو و گوسفند بد نیستند، کارها چطور پیش میره؟ قصاب: در مجموع خوب بود، اما امروز حتی یک کیلو هم نتونستم، بفروشم! رئیس جمهور: چرا؟ قصاب: چون شما از اینجا بازدید داشتید، از ورود مشتری به بازار ممانعت بعمل آمد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

میم نوشت تعمیرگاه خودروهای هیوندای و کیا (شجاعی) ڪمتر از عـادۍ